فصل سوم داستان ملکوت، بهرام صادقی
… و عقابی را دیدم و شنیدم که در وسط آسمان میپرد و به آواز بلند میگوید: وایوایوای بر ساکنان زمین…
-انجیل-مکاشفات-باب هشتم ۱۳-
آن روز خواهد آمد! آن روز مقدس که فراموشی و شادی همچون عسل غلیظ در کام انسان غمزده آب شود و باد راحت بر بوستانهای سرسبز و خرم بوزد و شکوفههای جوان و رنگارنگ بهار بر تمامی زمین خسک و تشنه بپراکند. و شکوفههای بهارها بر گور تنهای من خواهد ریخت و بر گور معصوم فرزندم و آنها را خواهد پوشاند، زیرا من بندۀ گناه بودم و این رودخانۀ شوم در من به بیرحمی جاری بود و من مصب همۀ ماهیان مردهای بودم که از محیطهای مسموم و تفزده بسویم سرایز میشدند و پولکهایشان از برقی سیاه میدرخشید و من آنها را به گرمی میپذیرفتم و شهد زهرشان در خونم مینشست و میدیدم، به چشم خودم میدیدم که نهال دیگری از اعماقم جانم سربرمیآورد و پر میکشد و گناه را در من مثل شیرهای در نبات به حرکت در میآورد و مثل بادی در سینۀ زمان مخلد و جاویدان میکند:
و آن روز را به یاد میآورم که مادرم را از پشت پنجرهای میدیدم و او در سرمای خفیف صبحگاهی میلرید و من با خود میگفتم: آیا این او است که این چنین لاغز و نحیف شده است و در این هوای لطیف شانهها خم کرده میلرزد؟ و میدانستم که او سرانجام خواهد مرد و گریزی و چارهای نیست و مرا تنها خواهد گذاشت و این مقدر است. و بر خود گریستم، زیرا مادرم را زیادتر از ستارهها و آبها دوست میداشتم. او مایۀ همۀ خوبیهای من بود و با رفتنش دیو من آزاد میشد و اژدهای گناه در ظلمت جانم از خواب برمیخاست من میدانستم، اینها را نیک میدانستم…
…و آن روز را که ناگهان از ترس مرگ برخاستم و نمیدانستم چه باید کرد و اضطراب با دندانهای سبعش قلبم را میمکید و من نمیخواستم بمیرم و میاندیشیدم که آیا باید به زیر خاک بروم و چرا؟ و شبی را که با پدر و دوستانش بر اسبهایمان سوار شدیم تا به شکار برویم و چهرۀ مردانۀ او در سرخی نور سیگارها عبوس و تلخ بود و فرمان داد که آماده باشیم و به من گفت: «پسرم» و من ناگهان رقتی در خود احساس کردم که نزدیک بود فریاد بزنم و خودم را از اسب بر زمین بیاندازم و دستهای خشن پدرم را ببوسم والتماس کنم و بگویم که نمیرد و زنده باشد و همیشه زنده باشد و نگذارد و نگذارد که مرگ بر من چیره شود و مرا هم زنده نگاه دارد. زیرا میدانستم که پدرم سرانجام خواهد مردو این لحظه را دیگر نخواهم دید و چهرۀ او هرگز در سرخی نور سیگارها عبوس نخواهد بود، از این پس، و بلکه در روشنی بیحیای روز و یا سپیدی خاکسترین سحر، و دانستم که همه چیز طعمۀ مرگ است و به یاد میآوردم که باز هم آن صدای خفۀ پر طنین را در درون شنیدم که به نام صدایم زد و فرمانم داد که باید این لحظهها را جاویدان کنی و که دیگر بازشان نخواهی یافت و این رقتها را منجمد سازی که همیشه به یادگار داشته باشی… و من گوش به فرمان بودم و او گفت: باید بسوزانی، بسوزانی و رنج بدهی و بکشی.
و آن را به یاد میآورم که پدرم را به خاک سپرده بودیم و من خاموشوار از گورستان باز میگشتم و بیهیچ رقتی و احساسی بودم و بوی خاک مرده در دهانم بود و زنم وپسر شهیدم، که آن زنان خردسال بود، پیشاپیش میرفتند و دیگران دور و برم میلولیدند. آنها را نمیدیدم و فقط چیزی مبهم احساس میکردم، مثل اینکه هوا بود که فشارش کم و زیاد میشد و من ناگهان از انها کناره گرفتم و پنهان به خانه رفتم تفنگم را برداشتم و تمام مزرعههای خودم و دیگران را با اسب زیر پا گذاشتم تا آنکه هنگام غروب به گندمزاری رسیدم. نوری سنگین و خسته بر من و بر اسم و بر تفنگ و گندمها افتاده بود و زمین چنان فراخ و وسیع بود که باز در خود آن حال رقت کشنده را احساس کردم و گریستم، زیرا دانستم که این لحظه را هم گذراندم و دیگر نخواهم داشت و بهناچار طعمۀ مرگی بیامان و نابهنگام هستم. آنگاه از اسب پیاده شدم و بر فراز پشتهای رفتم و نگاه کردم. گوشهبهگوشه گندمها را انبوه کرده بودند تا درو کنند و تا دور دست، تا آنجا که نگاه منتظرم یارای رفتن داشت، خرمنهای طلائی و رنگی بود که یا برق میزد و یا در تیرگی میرفت و یا مثل شبحی هولانگیز بر زمین سایه میانداخت و در همین وقت صدای زمزمهای شنیدم و دانستم کشاورزی است که با خرش به خانه برمیگردد. او را میدیدم که از میان سبزهراهی پیچاپیچ میگذشت و دمبهدم کوچکتر میشد و کولبارش بر پشتش آهسته تکان میخورد –آیا در آن چه بود؟- و بچۀ کوچکی بر روی خر نشسته بود و قوز کرده بود. این را میدانستم، میدانستم که مرد دهقان با بچهاش و خرش از بازار ده بر میگردد و برای شب و فردایش قند و دود نفت خریده است و شاید هم پارچۀ چیت گلدار قرمزی برای زنش و کفش ساغری پولک نشانی برای دختر دم بختش. و او مثل نقطهای بود و کوچکتر از نقطه میشد که من از پشته سرازیر شدم و دویدم و گوشهای کمین کردم و تفنگم بهسویش نشانه رفت و دستم ماچه را چکاند و صدایی برخاست که مرا اندکی به عقب راند و دیگر نقطعهای بر سبزه راه پیچاپیچ نبود، مگر غبار وهمناک غروب که بوی گندم دروشده و علف تازه میداد و صدایی از دور که آهسته آواز میخواند و غمانگیز میخواند و خونی که لابد بر زمین ریخته بود. و من خری را میدیدم که در تاریکی فرار میکرد، بیآنکه بچهای رویش باشد.
و همۀ آن رقتها و ترسها و اضطرابها و احساسها را به یاد میآورم و شبی که خانهام در آتش میسوخت و شب دیگری که خانههای رعیتهام در آتش میسوخت و روزهایی که که شکو در زیر شلاقم به خود میپیچید، اما در رؤیا دیدم و رؤیایی بود که هرگز نیده بودم و میدانم که دیگر آن روز فرخنده خواهد آمد و رستاخیز من شروع شده است و باید از میان ویرانهها برپا خیزم و باز بسازم و آن روز میآید که هر کس خواهد خندید و از مرگ نخواهد ترسید و در این جهان تنها و بیپناه نخواهد ماند و هیچکس دیگر در آن زمانی که با کودکش آسوده به راه خود میرود، و برای شب و فردایش قند و دود و نفت خریده است و شاید هم پارچهای برای زنش و کفشی برای دخترش، هدف گلولهای ناشناس قرار نخواهد گرفت و خونش در تیرگی وسوسهانگیز غروب بر زمین سبز بیگناه نخواهد ریخت و طفلش در میان بوتههای خار جان نخواهد داد… اما این زمین بیگناه نیست و مادر گناهکاران است و گاهوارۀ تمام آتشها و گلولهها و خونها و شلاقها است و من او را نمیبخشم زیرا ریشههای درخت من از خاک سیاه او غذا میگیرند و از چشمههای زهرآلود او آب مینوشند و سرانجام در بستر او خواهند پوسید و من شکایت زمین را به آسمانها و ملکوتها خواهم برد و آن کس که مرا در رؤیا بوسید و تاج نور بر سرم گذاشت چنین گفت که از این پس باید دل بر آسمان ببندی و او بیشکل و بیصورت بود و تنها دستهای گرمی داشت که بوی مادرم را میداد و زبر بود و او ناگهان بر من ظاهر شد و گرمایی در تمام تنم دوید و من او را، آن دیو درونم را دیدم که میگریزد و میگریزد و آنگاه پاک و طاهر شدم و دیدم که طفلی بیش نیستم و معصوم و بیگناهم و فرزند شهیدم را در آغوش گرفتهام و او بر رویم لبخند میزند و قصری بود پر از دالانها و اتاقها که بهار در آن شکوفه کرده بود و در استخرهایش شعلۀ آتش موج میزد و آلاچیقی بود که شمعها و قندیلها در آن میسوخت و مجمرها و عودها، و نوایی ملایم از نامعلوم میآمد و آن وجود مرموز مهربان به صدا درآمد و گفت: «اینک با ابرها میآید و هر چشمی او را خواهد دید و آواز او مثل صدای «آبهای بسیار است»، و من گفتم: «چه کس میآید؟» و او جواب داد: «همان که باید بیاید»، و آنگاه بر سر من دست کشید و بر فرزندم نیز بوسه زد و گفت: «نزدیک است، نزدیک است آن روز پاک مقدس»، ومن گفتم: «کدام روز؟ و در آن روز چه خواهد شد؟»، و او جواب داد: «روزی است برای هر انسان، که دیگر خوب باشد و دوست بدارد و بدی را فراموش کند و خدا هر اشکی را از چشمان ایشان پاک خواهد کرد و بعد از آن موت نخواهد بود و ماتم و ناله و درد دیگر رو نخواهد کرد…»
و به من ضعف و رقتی دست داد که احساس کردم در خواب و رؤیا بوی بهسوی مرگ میروم و میخواستم فریاد بزنم، اما زبان بریده بود و از دهانم خون گرم سفی دبر زمین میچکید و فقط در درون خودم بود که فریاد میزدم و طنین فریادم در کاسۀ سرم میپیچید و میدانستم که تنها خود آنرا میشنوم و میگفتم: کجا است، کجا است آن روز گرامی که بیاید و روح مرا بشوید؟ زیرا که من میخواهم زنده باشم و زندگی کنم و دوست بدارم و ببینم و بفهمم و حرف بزنم و از مرگ میترسم و میگریزم که مرا پست میکند، خاک میکند و به دهان کرمها و حشرات میاندازد و من میخواهم به خوبیها رو کنم و بار دیگر هر چیز پاک را از سر بگیرم و باز عاشق بشوم و از همسرم بچهدار شئم و فرزندم را با مهربانی بزرگ کنم و به او، روز که بتواند، دشنهای بدهمو و در این لحظه شنیدم که بادی سیاه وزید و کسی انگار که در خلاء میخندید و ه من اشاره میکرد و پس از آن رؤیا رو به پایان میرفت و موجودی بود که صورتی نداشت و شکلی، و برای من شکلک در میآورد و مسخرهام میکرد و همه چیز سیاه شد و من بیدار شدم.
و همینکه بیدار شدم شنیدم که کسی به آواز بلند قرائت میکرد و شکو گفت که این قاری پیری است که بیرون کوچه میخواند و برکت میطلبد و گدایی میکند. من از کرخی وسستی رؤیا بیرون آمدم، عرق سردی بر پیشانیم نشسته بود و شکو را دیدم که نگاهش طعنهزن است و همچنان مسخره میکند و بهوضوح تمام شنیدم که در بیرون قاری پیر قرائتش را ادامه میداد. به شکو اشاره کردم و او پنجرههای اطاق پانسیون دکتر حاتم را گشود و من توانستم کلمات را تشخصیص بدهم: فمااله من قوه والاناصر.
نقل از چاپ سوم-۱۳۵۱-نشر زمان